نويسنده: محمدرضا شمس

 
زن بابايي بود و دختري. اسم دختر «انارخاتون» و اسم زن بابا «گلابتون». انارخاتون در زيبايي مثل و مانند نداشت. زن بابا عاشق ديوي شده بود و او را توي اتاقي پنهان کرده بود. يک روز حواسش نبود و کليد اتاق را روي تاقچه گذاشت. انارخاتون آن را برداشت، در اتاق را باز کرد و ديو را ديد. کليد را گذاشت سرجاش و به زن باباش چيزي نگفت.
عصر، گلابتون رفت پيش ديو و گفت: «نه تو زيبايي نه من، فقط آقا ديو زيباست!»
ديو گفت: «نه تو زيبايي نه من، فقط انارخاتون زيباست!»
گلابتون گفت: «تو انارخاتون رو کجا ديده‌اي؟»
ديو گفت: «خودش اومده بود اينجا.»
زن برگشت، دست دختر را گرفت و از خانه بيرونش کرد. دختر رفت و رفت تا به خانه‌اي رسيد که درش باز بود. تمام خانه را گشت، کسي نبود. گوشه‌اي نشست که شايد کسي بيايد. کمي بعد هفت تا برادر آمدند و به انارخاتون گفتند: «دختر، تو اينجا چه کار مي‌کني؟»
انارخاتون همه چيز را گفت. برادرها گفتند: «چه بهتر، تو بشو خواهر ما.»
از آن به بعد، هفت برادر دنبال کسب و کار مي‌رفتند و عصر برمي‌گشتند پيش انارخاتون، شام مي‌خوردند و مي‌خوابيدند.
روزي گلابتون دوباره پيش ديو رفت و گفت: «نه تو زيبايي نه من، فقط آقا ديو زيباست!»
ديو گفت: «نه تو زيبايي نه من، فقط انارخاتون زيباست!»
زن گفت: «واي از دست تو، من که انارخاتون رو بيرون کردم، ديگه چي مي‌گي؟»
ديو گفت: «انارخاتون خواهر هفت برادران شده.»
گلابتون کمي سقز خريد و به آن زهر ماليد. بعد رفت خانه‌ي هفت برادران را پيدا کرد و در زد. انارخاتون رفت دم در. زن بابا را که ديد، گفت «برو، من تو رو راه نمي‌دم!»
هرچه زن بابا اصرار کرد، انارخاتون گوش نداد. آخر سر گفت: «برات سقز خريده‌ام، حالا که در رو باز نمي‌کني، از زير در بگيرش.»
انارخاتون گرفت. نشست لب حوض و شروع کرد به جويدن. کمي بعد بي‌هوش شد و مرد. عصر، برادرها آمدند. در زدند، کسي دم درنيامد. از ديوار بالا رفتند. ديدند خواهرشان لب حوض افتاده است. حکيم آوردند. گفت: «ديگر علاجي نداره، بهش زهر داده‌اند.»
برادرها دل‌شان نيامد انارخاتون را زير خاک بگذارند. خورجيني پيدا کردند. يک طرفش را پر از طلا کردند و طرف ديگرش انارخاتون را نشاندند. بعد خورجين را بار اسبي کردند و اسب را در صحرا رها کردند که هر کس توانست، طلاها را بردارد و دختر را درمان کند.
پادشاه که به شکار مي‌رفت اسب را پيدا کرد. يک دل نه صد دل، عاشق انارخاتون شد.
دستور داد جار بزنند: «هر حکيمي دختر را درمان کند، از مال دنيا بي‌نياز خواهد شد.»
حکيم‌ها گفتند: «پادشاه، دستور بده هفت حوض را پر از شير کنند.»
وقتي حوض‌ها پر از شير شدند، دختر را توي حوض اول انداختند، بعد درآوردند و توي حوض دوم انداختند. به حوض هفتم که رسيدند، حال انارخاتون خوب شد و به هوش آمد. پادشاه به حکيم‌ها پاداش خوبي داد و با انارخاتون ازدواج کرد. بعد از سه سال، انارخاتون دو تا پسر به دنيا آورد. هر روز صبح، پسرها براي سلام، پيش پدرشان مي‌رفتند.
از آن طرف، گلابتون دوباره پيش ديو رفت و گفت: «نه تو زيبايي نه من، فقط آقا ديو زيباست!»
ديو گفت: «نه تو زيبايي نه من، فقط انارخاتون زيباست!»
زن گفت: «واي از دست تو! من انارخاتون رو کشتم، تو هنوز دست بردار نيستي؟»
ديو گفت: «انارخاتون نمرده. زن پادشاه شده و دو تا پسر داره.»
زن بابا رفت خانه‌ي پادشاه و گفت: «من ننه‌ي انارخاتون هستم، اومدم دخترم رو ببينم.»
چند روزي پيش انارخاتون ماند. يک شب که همه خواب بودند، بچه‌هاي انارخاتون را کشت و چاقو را توي جيب مادرشان گذاشت. صبح، پادشاه ديد بچه‌ها نيامدند، کسي را دنبال‌شان فرستاد. رفتند ديدند بچه‌ها مرده‌اند. انارخاتون هم از هيچ چيز خبر نداشت. گلابتون گفت: «جيب همه رو بگرديد تا معلوم بشه کار کيه.»
جيب همه را گشتند، چيزي پيدا نشد. زن بابا گفت: «جيب انارخاتون رو هم بگرديد.» گشتند. چاقو پيدا شد. پادشاه خشمگين شد و دستور داد چشم‌هاي انارخاتون را درآوردند، مرده‌ي بچه‌ها را دادند بغلش و از شهر بيرونش کردند.
انارخاتون تک و تنها و زار و پريشان رفت تا به خرابه‌اي رسيد. نشست و آن‌قدر گريه کرد که بي‌هوش افتاد و خوابش برد. خواب ديد کسي بالاي سرش آمد؛ اول دستي به چشم‌هاي او و بدن بچه‌ها کشيد. بعد مشتي ريگ به دامنش ريخت و گفت: «بلندشو، تو و بچه‌هات صحيح و سالم هستيد. بلند شو و نگاه کن!»
انارخاتون بيدار شد، ديد پسرها در خرابه دنبال هم مي‌دوند و بازي مي‌کنند. دامنش هم پر از طلا و جواهر است. خوشحال شد و همان‌جا قصري ساخت که صد مرتبه قشنگ‌تر از قصر پادشاه بود؛ يک آجرش از طلا بود و يک آجرش از نقره.
پادشاه هر وقت به شکار مي‌رفت، از آنجا مي‌گذشت.
روزي انارخاتون به پسرها گفت: «هر وقت پادشاه رو ديديد، دستش رو بگيريد و بياريد خانه.»
روز بعد، بچه‌ها پادشاه و وزيررا به خانه آوردند. پادشاه دور و برش را نگاه مي‌کرد و با خودش مي‌گفت: «عجب خانه‌اي! عجب دم و دستگاهي!» بچه‌ها يواشکي قاشق طلاي چاي را توي کفش او گذاشتند.
وقت رفتن، بچه‌ها گفتند: «پادشاه، صبر کن! قاشق طلامون گم شده، بايد همه رو بگرديم.» همه را گشتند. قاشق را از کفش پادشاه درآوردند. پادشاه دستپاچه شد. وزير گفت: «خيال بد نکنيد، بچه‌ها! مگه پادشاه هم دزدي مي‌کنه؟»
انارخاتون که پشت پرده ايستاده بود و گوش مي‌داد گفت: «مگه مادر، بچه‌اش رو مي‌کشه؟» وزير گفت: «اين چه حرفي است، خانم؟»
آن وقت مادر بچه‌ها از پشت پرده بيرون آمد و گفت: «پادشاه، اين‌ها پسرهاي تواند.»
پادشاه انگشت به دهان ماند. انارخاتون از سير تا پياز سرگذشتش را گفت. پادشاه دستور داد گلابتون و ديو را به سزاي عمل‌شان برسانند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.